شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

سلام به کاربران گرامی مولیزی، با شعرشمع و پروانه ، شبی یاد دارم که چشمم نخفت از بوستان سعدی، باب سوم درعشق و مستی و شوردر خدمت شما همراهان عزیز هستیم. متن و تفسیر شعر درادامه آمده است، امید است این مطلب مورد توجه شما عزیزان واقع شود. از اینکه با نظرات سازنده خود ما را در بهبود و پیشرفت سایت مولیزی یاری می کنید سپاسگزاریم.

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

 متن شعر شمع و پروانه

(شبی یاد دارم که چشمم نخفت)

شبی یـــــــاد دارم که چشمــــــــم نخفت          شنیـــدم که پروانـــــه با شمــــع گفت
که من عاشقـــم گــــر بســـوزم رواست          تو را گریـــه و سوز بــاری چراست؟
بگــفت ای هـــــوادار مسکیـــن مـــــن          برفت انگبیـــــن یـــار شیــــرین من
چـــو شیــرینـی از من بــــدر مـــی‌رود          چـــــو فرهـــــادم آتش به سر می‌رود
همــی گفت و هر لحظــه سیـــــلاب درد          فـــــرو می‌دویـــــدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشـــق کار تــــو نیــست           که نه صبـــــر داری نه یارای ایست
تــو بگریـــزی از پیش یک شعــله خام           من استـــــــاده‌ام تـــا بســــوزم تمام
تــــو را آتش عشق اگر پـــــر بسوخت           مــــرا بین که از پای تا سر بسوخت
همــــه شب در این گفت و گو بود شمع           به دیـــــدار او وقت اصحـــاب، جمع
نـــرفته ز شب همچنـــــان بهـــــــره‌ای          که ناگــــــه بکشتش پــــری چهره‌ای
همـــی گفت و مـی‌رفت دودش به ســـر           همیــــن بود پایــان عشق، ای پســر
ره این است اگــــر خـــواهی آموختـــن           به کشتن فـــــرج یــابی از سوختــن
مکن گـــریه بر گـــور مقتــــول دوست           قـــل الحــمدلله کـــه مقبـــــول اوست
اگـــر عاشقـــــی ســر مشوی از مرض          چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فـــــدائی نـــــدارد ز مقصـــــود چنــگ          وگـــر بر ســـرش تیر بـارند و سنگ
بــــه دریـــــا مـــــرو گفتمت زینـــــهار          وگـــــر می‌روی تن به طـــوفان سپار

بیشتر بخوان بیشتر بدان  من صید وحشی نیستم

تفسیر شعر شمع و پروانه

(شبی یاد دارم که چشمم نخفت)

شبی یاد دارم که چشمم نخفت *شنیدم که پروانه با شمع گفت

شبی را به یاد دارم که خواب به چشمم نیامده بود. در آن شب، شنیدم که پروانه به شمع گفت:

که من عاشقم گر بسوزم رواست * تو را گریه و سوز باری چراست

که این من هستم که عاشق هستم، بنابراین شایسته است اگر بسوزم. تو برای چه گریه و زاری می‌کنی؟

بگفت ای هوادار مسکین من  *برفت انگبین یار شیرین من

شمع جواب داد که ای هوادار بیچاره من. انگبین، یار شیرینم، من را ترک کرد.

چو شیرینی از من بدر می رود *چو فرهادم آتش به سر می رود

هنگامی که شیرینی از من بیرون می‌رود، همانند فرهاد آتش از سرم بیرون می‌آید.

همی گفت و هرلحظه سیلاب درد*فرو می دویدش به رخسار زرد

همین گونه صحبت می‌کرد و در هر لحظه درد همانند سیلابی به چهره زردش فرو می‌رفت.

که ای مدعی عشق کار تو نیست*که نه صبر داری نه یارای ایست

که ای مدعی، عشق ورزی کار تو نیست چرا که نه صبوری می‌کنی و نه توانایی ایستادگی داری.

تو بگریزی از پیش یک شعله خام* من استاده ام تا بسوزم تمام

تو از پیش یک شعله آتش کم‌رمق فرار می‌کنی. اما من تا زمانی که به طور کامل بسوزم، ایستادگی می‌کنم.

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت*مرا بین که از پای تا سر بسوخت

اگر آتش عشق تنها پرهای تو را سوزانید، به من نگاه کن که این آتش از سر تا پای من را سوزاند.

بیشتر بخوان بیشتر بدان  هرکه نان از عمل خویش خورد
همه شب دراین گفت و گو بود شمع* به دیدار او وقت اصحاب جمع

شمع، در تمام طول مدت شب در حال گفتگو در این باره بود. و با دیدن او یاران آسوده خاطر بودند.

نرفته ز شب همچنان بهره ای* که ناگه بکشتش پری چهره ای

زمان زیادی از شب نگذشته بود که ناگهان زیبارویی او را کشت.

همی گفت و می رفت دودش به سر* همین بود پایان عشق ای پسر

در حالی که دود از سرش بلند می‌شد می‌گفت آخر و عاقبت عشق همین بود.

ره این است اگر خواهی آموختن* به کشتن فرج یابی از سوختن

راه این است اگر می‌خواهی بیاموز: با کشته شدن از رنج سوختن رهایی پیدا خواهی کرد.

مکن گریه بر گور مقتول دوست* قل الحمدلله که مقبول اوست

بر سر قبر کسی که به دست دوست کشته شده است گریه نکن. بلکه بگو خداراشکر چرا که او این عاقبت را می‌پسندیده است.

اگر عاشقی سر مشوی از مرض* چو سعدی فرو شوی دست از غرض

اگر عاشق هستی، افکار بیمارگونه عشق را از سرت بیرون نکن. بلکه همانند سعدی از غرض و نیت داشتن (بجز خود معشوق غرض دیگری از عشق ورزی داشتن) دست بردار.

فدائی ندارد ز مقصود چنگ* وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

فدایی دست از هدف خود برنمی‌دارد. حتی اگر بر سرش سنگ بریزند یا تیر ببارند.

به دریا مرو گفتمت زینهار *وگر می روی تن به طوفان سپار

به تو هشدار دادم که به دریا نروی ولی اگر رفتی باید تن به طوفان (حوادث) بسپاری

بیشتر بخوان بیشتر بدان  سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

 

بوستان سعدی

بوستان سعدی یا سعدی‌نامه نخستین اثر سعدی است که کار سرودن آن در سال ۶۵۵ هجری قمری پایان یافته‌است. سعدی این اثر را زمانی که در سفر بوده‌است، سروده و هنگام بازگشت به شیراز آن را به دوستانش عرضه کرده‌است. این اثر در قالب مثنوی و در بحر متقارب سروده شده و از نظر قالب و وزن شعری حماسی است، هر چند که از نظر محتوا به اخلاق و تربیت و سیاست و اجتماعیات پرداخته‌است. بوستان ده باب دارد هر باب به موضوعی ربط دارد.
این کتاب به انتخاب نشریه گاردین جزو ۱۰۰ کتاب برتر تاریخ بشریت برگزیده شده.

منبع: ویکیپدیا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *