شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج

شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج

شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج

سلام به کاربران گرامی وب سایت مولیزی، با شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج در خدمت شما همراهان عزیزهستیم، در ادامه گلچینی از زیباترین اشعار عاشقانه شاعر معروف هوشنگ ابتهاج برای شما همراهان عزیز آمده است، امیدواریم این مطلب مورد توجه شما خوبان واقع شود، با ما همراه باشید…

شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج

شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج – سکوت

به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد
کام تو نوش و دلت گلگون باد
بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی
روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست یار دیرینه من درد و غم رسواییست
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست ولی افسوس که روحم به تنم زندانیست
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد
دل تنگم زعطش میسوزد
شانه ای میخواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست
کاش میشد که من از عشق حذر میکردم یا که این زندگی سوخته سر میکردم
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی زچه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم
ای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدی به کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟
کاش میشد که زمین جسم مرا می بلعید کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید
آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش
دیگر ای بادصبا دست زبختم بردار
خبر از یار نیار
دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر این غم زسرم دور شود
ولی انگار نشد
بگو ای دوست چرا دور نشد؟

شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج

زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن كه عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
آدمی زاده را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر
خویشتن سوزی انجمن فروز
شب نشینی هم آشیانه ی روز
آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز
آدمی بی زلال این آتش
مشت خاكی ست پر كدورت وغش
تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگدل است
صنما گر بدی و گر نیكی
تو شبی ، بی چراغ تاریكی
آتشی در تو می زند خورشید
كنده ات باز شعله ای نكشید ؟
چون درخت آمدی ، زغال مرو
میوه ای ، پخته باش ، كال مرو
میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون
سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر كار
خشك و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد
سوختن در خوای نور شدن
سبك از حبس خویش دور شدن

شعر شوق دیدار هوشنگ ابتهاج

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کِی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

بعد از نیما

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان
همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان

 من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان

 هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان

 شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
که سر سبز تو خوش باشد ، کنارا تو بمان

شعری عاشقانه از هوشنگ ابتهاج

دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست

چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیست

کسی به‌سان صدف واکند دهان نیاز
که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست

خیال دوست گل‌افشان اشک من دیده‌ست
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست

نه من ز حلقهٔ دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بی‌قرارش نیست

سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست

ز تشنه‌کامی خود آب می‌خورد دل من
کویر سوخته‌جان منت بهارش نیست

عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
هنوز دلبری شعر شهریارش نیست

شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج – مرغ دریا

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

همنوای دل من بود بع تنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

شعر در این سرای بی کسی هوشنگ ابتهاج

در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند

كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم

یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزا

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج -نی شکسته

با این دل ماتم زده آواز چه سازم

بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم

در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز

با بال و پر سوخته پرواز چه سازم

گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات

با این همه افسونگری و ناز چه سازم

 خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود

از پرده در افتد اگر این راز چه سازم

گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز

با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم

تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست

از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم

 ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود

دو از تو من دل شده آواز چه سازم

شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج –  تو بمان

با منِ بی‌کسِ تنها شده
یــارا تــو بمـــان ،

همه رفتند از ایـن خانه
خدا را تو بمـــان ،

منِ بی برگِ خزان‌دیـده
دگـــر رفتنی‌ام ،

تو همه بار و بری
تازه بهـارا تو بمـــان

قصه دل من..

امشب به قصه دل من گوش می ‌کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می‌ کنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می ‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی
دستم نمی‌ رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می ‌کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می ‌کنی

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می ‌کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می ‌کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می ‌کنی

شعر گریه لیلی هوشنگ ابتهاج

چشم گریان تو نازم ، حال دیگرگون ببین
گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین

 بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست
یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین

 مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقیا
چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین

 رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار
ای گشوده دست یغمای خزان ، کنون ببین

سایه ! دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه
تیغ هجران است اینجا ، موج موج خون ببین

شعر زاد راه هوشنگ ابتهاج

نیامزند لبت جان بوسه خواه من است
نگاه کن به نیازی که در نگاه من است

 ز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنم
دلی چو اینه دارم همین گناه من است

 بماند آن که به امید راه توشه رود
منم که ذوق جمال تو زاد راه من است

ز سوز سینه ی صاحبدلان مگردان روی
که روشنایی ایینه ات ز آه من است

 مرا به مجلس کورام که کرد اینه دار ؟
شکست کار من از عقل روسیاه من است

 ز نیش مار چه نالم چو دست بردم پیش
خلاف طینت او نیست، اشتباه من است

  گرفت دست دل خون فشان و خندان گفت
خراب غارت عشق است و دادخواه من است

 به زیر سایه ی زلف تو آمده ست دلم
به غم بگوی که این خسته در پناه من است

 ز حسن پرس که در روی تو به سایه چه گفت
جلال شعر تو هم جلوه ای ز جاه من است

شعر عاشقانه امیرهوشنگ ابتهاج

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلا کش که دگر

انتظار ِ مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی از اوست

گر بگویم که تو در خون منی ، بهتان نیست

رنج  دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشق ات، دل دریا طلبد

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

شعر عاشقانه امیرهوشنگ ابتهاج

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هواگرفته عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار

وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم

که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز

که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است

که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید

چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر

که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود

هوشنگ ابتهاج

امیر هوشنگ ابتهاج روز یکشنبه ۶ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد. پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود.

برادران ابتهاج (غلامحسین ابتهاج و ابوالحسن ابتهاج) عموهای او بودند.

هوشنگ ابتهاج دوره تحصیلات دبستان را در رشت و دبیرستان را در تهران گذراند و در همین دوران اولین دفتر شعر خود را به نام نخستین نغمه‌ها منتشر کرد.

ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست‌مایه اشعار عاشقانه‌ای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خون‌ریزی و جنگ و بحران شد، ابتهاج شعری به نام (دیرست گالیا…) با اشاره به‌همان روابط عاشقانه‌اش در گیرودار مسائل سیاسی سرود.

سایه در سال ۱۳۴۶ به اجرای شعرخوانی بر آرامگاه حافظ در جشن هنر شیراز می‌پردازد که باستانی پاریزی در سفرنامه معروف خود (از پاریز تا پاریس) استقبال شرکت‌کنندگان و هیجان آن‌ها پس از شنیدن اشعار سایه را شرح می‌دهد و می‌نویسد که تا قبل از آن هرگز باور نمی‌کرده‌است که مردم از شنیدن یک شعر نو تااین‌حد هیجان‌زده شوند.

ابتهاج از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ سرپرست برنامه گل‌ها در رادیوی ایران (پس از کناره‌گیری داوود پیرنیا) و پایه‌گذار برنامه موسیقایی گلچین هفته بود. تعدادی از غزل‌ها، تصنیف‌ها و اشعار نیمایی او توسط موسیقی‌دانان ایرانی نظیر محمدرضا شجریان، علیرضا افتخاری، شهرام ناظری و حسین قوامی اجرا شده‌است. تصنیف خاطره‌انگیز تو ای پری کجایی و تصنیف سپیده (ایران ای سرای امید) از اشعار سایه است.

منبع: ویکیپدیا

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *