چند حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده و روان

چند حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده و روان

چند حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده و روان

سلام و درود به کاربران گرامی وب سایت مولیزی، با چند حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده و روان در خدمت شما عزیزان هستیم. تا انتها با ما همراه باشید…

چند حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده و روان

گلستان و بوستان سعدی می توانند برای ما درس های زندگی باشند، در این دو کتاب بسیاری از حکایت های شیرین فارسی را می توان یافت. در ادامه تعدادی از حکایات گلستان سعدی آمده است.

چند حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده و روان

حکایت از باب اول در سیرت پادشاهان

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا

~~~~~✦✦✦~~~~~

مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.

چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر

حکایت از باب دوم در اخلاق درویشان

دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

بیشتر بخوان بیشتر بدان  خفته خبر ندارد

شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

در برابر چو گوسپند سلیم
در قفا همچو گرگ مردم خوار

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

~~~~~✦✦✦~~~~~

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی
کزان پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخواند آیدش بازیچه در گوش

حکایت گلستان سعدی

دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون . که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـة الانبیاء

من آن مورم که در پایَم بمالند — نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم — که زور مردم آزاری ندارم ؟

~~~~~✦✦✦~~~~~

 جوانمردی را در جنگ تاتار زخمی هولناک رسید . کسی گفت که فلان بازرگان نوشدارو دارد ، اگر بخواهی شاید دریغ نکند که معروف است او بخیلی بی مروّت است.

گر بجای نانش اندر سفره بودی آفتاب — تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان

جوانمرد گفت : اگر بخواهم یا میدهد و یا نمیدهد و اگر بدهد منّت تا ثریّا خواهد گذاشت . باری ، خواستن از او زهر کشنده است .

بیشتر بخوان بیشتر بدان  گنجور سعدی

هرچه از دونان به منّت خواستی — بر تن افزودی و از جان کاستی

و حکیمان گفته اند : آب حیات گر بفروشند به آبروی ، دانا نخرد که مُردن به علّت، به از زندگانی به ذلّت

اگر حنظل خوری از دست خوش روی — به از شیرینی از دست ترش روی

~~~~~✦✦✦~~~~~

یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آ«کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .

سخن را سر است اى خداوند و بن
میاور سخن در میان سخن

 خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش

~~~~~✦✦✦~~~~~

پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.

پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.

جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت

~~~~~✦✦✦~~~~~

از گدایی حریص حکایت می کنند که مال و نعمت فراوانی جمع کرده بود . یکی از پادشاهان به او گفت : «می گویند که مال فراوان داری ؛ ما دچار مشکلی هستیم . اگر در رفع برخی از آن مشکلات به ما کمک کنی ، وقتی درآمد حاصل شود ، به عهد خود وفا می کنیم [و قرض خود را ادا می کنیم ] و از شما سپاسگزاری می نماییم .

آن گدای حریص گفت : « ای مالک روی زمین ، برای پادشاه بزرگوار و با منزلت جایز نیست که دست بلند همّتِ خود را به مال گدایی چون من آلوده کند . زیراکه این مال را اندک اندک با گدایی جمع کرده ام . » پادشاه گفت : « جای غم نیست ؛ زیراکه این مال را به کافر می دهم . [ چنان که در قرآن کریم آمده است ]: زنان ناپاک از آنِ مردان ناپاک اند ! » ( یعنی این مال ناپاک تو را به افراد ناپاک می دهم و از این بابت جای نگرانی نیست . ) گر آب چاه نصرانی نه پاک است جهود مرده می شویی چه باک است !

بیشتر بخوان بیشتر بدان  وه که جدا نمی شود
~~~~~✦✦✦~~~~~

درباره ی حالات مال داری شنیدم که چنان در بخل معروف بود که حاتم طایی در بخشش . ظاهرش با نعمت دنیا آراسته بود و پستیِ ذاتیِ نفس پیوسته در او جایگزین شده بود . تا جایی که یک لقمه نان را به قیمت جان خود از دست نمی داد و گربه ی ابوهریره را با لقمه ی نانی مورد نوازش قرار نمی داد و برای سگ اصحاب کهف یک استخوان نمی انداخت . خلاصه درِ خانه ی او را کسی باز و سفره ی او را کسی گشاده نمی دید .

شنیدم که در دریای مدیترانه راه مصر را در پیش گرفته بود و خیال فرعونی در سر داشت . [ ناگهان در دریا ] باد مخالف وزید . دست دعا بلند کرد و فریاد بی فایده سرکشید [ و در نهایت غرق شد ]. گفته اند که در مصر خویشاوندان فقیر داشت . با باقی مانده ی مال او ثروتمند شدند و بدنبال مرگ او لباس های کهنه را از تن بیرون آوردند و لباس هایی از جنس خز و پارچه های مرغوب برای خود دوختند .

در همان هفته یکی از ایشان را دیدم که بر اسبی سوار بود و می رفت و غلامی هم به دنبالش می دوید . به سابقه ی آشنایی که میان ما بود ، آستینش را گرفتم و به او گفتم : بخور ای نیک سیرتِ سَره مرد کان نگون بخت گِرد کرد و نخَورد.

گلستان سعدی

گلستان نوشتهٔ شاعر و نویسندهٔ پرآوازه ایرانی سعدی شیرازی است. به باور بسیاری، گلستان تأثیرگذارترین کتابِ نثر در ادبیات فارسی‌است. که در یک دیباچه و هشت باب به نثر مسجَّع (آهنگین) نوشته شده‌است. بیشترِ نوشته‌های آن کوتاه و به شیوهٔ داستان‌ها و پندهای اخلاقی است.

منبع: ویکیپدیا

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *