شعر پاییز فریدون مشیری

شعر پاییز فریدون مشیری

شعر پاییز فریدون مشیری

سلام به کاربران گرامی وب سایت مولیزی، با شعر پاییز فریدون مشیری در خدمت شما همراهان عزیزهستیم، در ادامه گلچینی از اشعار زیبای فریدون مشیری با مضامین پاییز برای شما همراهان همیشگی آمده است، امید است این مطلب مورد توجه شما خوبان واقع شود، با ما همراه باشید…

شعر پاییزی فریدون مشیری

در گلستانی ، هنگام خزان
رهگذر بود یکی تازه جوان،
صورتش زیبا ، قامت موزون
چهره اش غمزده از سوز درون
دیدگان دوخته بر جنگل و کوه ،
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
این چنین لب به سخن باز نمود :
گفت : آن دلبر بی مهر و وفا
دوش می گفت به جمع رفقا:
((در فلان جشن به دامان چمن
هر که خواهد که برقصد با من ،
از برایم ، شده گر از دل سنگ
کند آماده گلی سرخ و قشنگ !))

چه کنم من ؟ که در این دشت و دمن
در همانجا ، به سر شاخه ی بید
بلبلی حرف جوان را بشنید
دید بیچاره گرفتار غم است ،
سخت افسرده ز رنج و الم است
گفت : باید دل او شاد کنم ،
روحش از قید غم آزاد کنم .

رفت تا بادیه ها پیماید ،
گل سرخی به کف آرد ، شاید !
گل سرخی نبود ، وای به من !

جستجو کرد فراوان و چه سود ،
که گل سرخی در آن فصل نبود،
هیچ گل در همه گلزار ندید
جز یکی گلبن گلبرگ سپید
گفت ای مونس جان ، یار قشنگ !
گل سرخی ز تو خواهم خون رنگ
هر چه بایست ، کنم تسلیمت
بهترین نغمه کنم تقدیمت .
گفت: (( ای راحت دل، ای بلبل !
آنچنانی که تو می خواهی گل ،
قیمتش سخت گران خواهد بود
راستش ، قیمت جان خواهد بود ))

بلبلک کامده بود آنهمه راه،
بود از محنت عشق آگاه ،
گفت : (( برخیز که جان خواهم داد
شرف عشق نشان خواهم داد .))
گفت گل: ((سینه به خارم بفشار
تا خلد در دل پر خون تو خار
از دلت چون خون بر این برگ چکید
گل سرخی شود این برگ سپید
سرخ مانند شقایق گردد
لاله گون چون دل عاشق گردد
تا سحر نیز در این شام دراز
نغمه ای ساز کن از آن آواز
شب هوا خوش ، همه جا مهتاب است
اینچنین آب و هوا نایاب است !)

بلبلک سینه ی خود کرد ، سپر
رفت سر مست در آغوش خطر
خار آن گل همه تیز و خون ریز،
رفت اندر دل او خاری تیز
سینه را داد بر آن خار فشار
خون دل کرد بر آن شاخه نثار
برگ گل سرخ شد از خون دلش
مهر بود ، آری ، در آب و گلش
شد سحر ، بلبل بی برگ و نموا
دگر از درد نمی کرد صدا ،
جان به لب، سینه و دل چاک زده
با ل و پر بر خس و خاشاک زده
گل به کف ، در گل و خون غلط زنان
سوی ماءوای جوان گشت روان
عاشق زار در اندیشه ی یار
بود تا صبح همانجا بیدار،

بیشتر بخوان بیشتر بدان  شعر دماوند

بلبل افتاد به پایش ،جان داد
گل بدان سوخته ی حیران داد
هر که می دید گمانش گل بود،
پاره های جگر بلبل بود ،
سوخت بسیار دلش از غم او
ساعتی داشت به جان ماتم او
بوسه اش داد و وداعی به نگاه
کرد و برداشت گل ، افتاد به راه
دلش آشفته بود از بیم و امید
رفت تا بر در دلدار رسید ،
بنمودش چو گل خوشبو را
دخترک کرد ورانداز او را
قد و بالای جوان را نگریست
گفت: (( افسوس ، پزت عالی نیست !!
گرچه دم می زنی از مهر و وفا
جامه ات نیست ولی در خور ما !))

پشت پا بر دل آن غمزده زد
خنده بر عاشق ماتم زده زد
طعنه ها بود به هر لبخندش
کرد پرپر گل و دور افکندش
وای از عاشقی و بخت سیاه
آه از دست پری رویان، آه !

(( فریدون مشیری ))

منبع:eloopa.blogfa.com

پاییز در شعر فریدون مشیری

شعر غروب پاییز فریدون مشیری

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز

غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد

شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست

افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته

گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است

پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال

نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی

فلق ها خنده بر
لب فسرده

سفق ها عقده در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج

که شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده

ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک

به هر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ها در تار و پود است

بیشتر بخوان بیشتر بدان  شعر دماوند

رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده

به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است

حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را

که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی

در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه

دلم کوه غم و دریای
اندوه

اهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را

به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری

حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید

چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم

فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست

وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز

رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران

چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
برهنه بی پناهان را نظر کن

در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل

پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که

جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پاک

غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن

شعر پاییزی فریدون مشیری (حریق خزان بود)

حریق خزان بود…

همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد

درختان همه دود پیچان به تاراج باد

و برگی که می سوخت، میریخت، می مرد

و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد

من از جنگل شعله ها می گذشتم

غبار غروب به روی درختان فرو می نشست

و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت

و سر در پی برگ ها می گذاشت…

فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد

و برگی که دشنام می داد

و برگی که پیغام گنگی به لب داشت

لبریز می کرد،

و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت…

نگاهی که نفرین به پاییز می کرد...

حریق خزان بود،

من از جنگل شعله ها می گذشتم،

همه هستی ام جنگلی شعله ور بود

که توفان بی رحم اندوه

به هر سو که می خواست می تاخت،

می کوفت، می زد، به تاراج می برد

و جانی که چون برگ

می سوخت، می ریخت، می مرد

و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد…

بیشتر بخوان بیشتر بدان  شعر دماوند

شب از جنگل شعله ها می گذشت

حریق خزان بود و تاراج باد

من آهسته در دود شب رو نهفتم

و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم

مسوز این چنین گرم در خود، مسوز

مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ

که گر دست بیداد تقدیر کور

تو را می دواند به دنبال باد

مرا می دواند به دنبال هیچ

 

فریدون مشیری

فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران خیابان ایران (خیابان عین الدوله) به دنیا آمد. جد پدری او به دلیل مأموریت اداری به همدان منتقل شده بود، و پدرش ابراهیم مشیری افشار در سال ۱۲۷۵ خورشیدی در همدان متولد شد، در روزهای جوانی به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گردید. فریدون مشیری سال‌های اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران انجام داد و سپس به علت مأموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت.

به گفتهٔ خودش: «در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگی‌هایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم. دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکی… از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولی… در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شدم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.»

سرودن شعر

مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید. خود او دربارهٔ این مجموعه می‌گوید: «چهارپاره‌هایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر می‌گفتند و همه شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته بی‌اعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آن‌ها بحث می‌کردیم و بر آن تکیه می‌کردیم.»

منبع: ویکیپدیا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *