داستان عاشق بخارایی

داستان عاشق بخارایی مولوی

داستان عاشق بخارایی

سلام و درود به کاربران گرامی وب سایت مولیزی، در این مطلب داستان عاشق بخارایی از شاعر بزرگ مولوی برای شما عزیزان آورده ایم. امیدواریم این مطلب مورد توجه شما همراهان گرامی واقع شود.

مولانا

داستان عاشق بخارایی مولوی

بخش ۱۷۸ ، قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را

در بخارا بندهٔ صدر جهان

متهم شد گشت از صدرش نهان

مدت ده سال سرگردان بگشت

گه خراسان گه کهستان گاه دشت

از پس ده سال او از اشتیاق

گشت بی‌طاقت ز ایام فراق

گفت تاب فرقتم زین پس نماند

صبر کی داند خلاعت را نشاند

از فراق این خاکها شوره بود

آب زرد و گنده و تیره شود

باد جان‌افزا وخم گردد وبا

آتشی خاکستری گردد هبا

باغ چون جنت شود دار المرض

زرد و ریزان برگ او اندر حرض

عقل دراک از فراق دوستان

همچو تیرانداز اشکسته کمان

دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست

پیر از فرقت چنان لرزان شدست

گر بگویم از فراق چون شرار

تا قیامت یک بود از صد هزار

پس ز شرح سوز او کم زن نفس

رب سلم رب سلم گوی و بس

هرچه از وی شاد گردی در جهان

زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد

پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه

داستان عاشق بخارایی مثنوی معنوی

وکیل و بنده ی صدرجهان،  یکی از صاحب منصبان بخارا،  در نزد خواجه متهم شد و ناچار از بخارا گریخت و مدت ده سال در اطراف خراسان در دشت و کوه و صحرا متواری بود.

بیشتر بخوان بیشتر بدان  بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

با وجود جرمی که از وی سرزده بود، به صدر جهان علاقه ی آتشین داشت با خود عزم کرد که به دیار او شتابد و به این هجران پایان دهد.ملامتگران او را دوره می کنند که تو که جان به در بردی حتما عقلت را از دست دادی که میخواهی دوباره به بخارا برگردی، اما عشق به صدر جهان آنقدر عمیق است و او را بی قرار کرده که او فکر می کند مردن در کنار او بهتر از زندگی بدون اوست.
این داستان بسیار عمیق و عاشقانه است . دو طرف داریم صدر جهان و دوستدار او. آنقدر سخنان رد و بدل شده در این داستان زیبا و تاثیر گذار است که داستان را از کوبنده ترین داستان های مثنوی کرده و آنقدر پر حلاوت و حرارت است که نشان می دهد مولانا در تمام ابیات ، حدیث خود را به زبان آنها بیان می کند.

مولانا در ابیات اولیه به ماجرای بین این دو اشاره ای می کند و به سراغ فراق می رود. به نظر او تمام دردها و رنج ها و تلخی های هستی نتیجه ی فراق از مبدا هستی است. عقل هم از فراق از کار می افتد و دوزخ نیز به خاطر فراق از حق سوزان شده.
در برابر همه ی اینها تنها چاره، پناه به خداوند است.

در ابیات انتهای این بخش ، مولانا در مورد فراق ها میگوید. هر چیزی که با آن شاد شدی، روزی از دست تو نیز خواهد رفت، پس تو به چیزی دل نبند.

مولوی

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ یا وخش – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) (۱۵ مهر ۵۸۶ – ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) از مشهورترین شاعران ایرانی پارسی‌گوی است.

بیشتر بخوان بیشتر بدان  در بادیه عشق تو کردم سفری

نام کامل وی «محمد بن محمد بن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده‌است.

منبع: ویکیپدیا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *