شعر آینه مولانا

شعر آینه مولانا

شعر آینه مولانا

سلام به مولیزی های عزیز، با شعر آینه مولانا در خدمت شما عزیزان هستیم. در ادامه تعدادی از غزلیات زیبای مولوی با ضمامین آینه برای شما همراهان گرامی آورده شده است. امیدواریم این مطلب مورد توجه شما عزیزان واقع شود. با مولیزی همراه باشید.

مولوی

شعر درباره آینه از مولانا

شعر آینه مولانا – غزل شمارهٔ ۲۱۷۰

هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو

در آینه درتابی چون یافت صقال تو

خورشید ز خورشیدت پرسید کیت بینم

گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو

رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه

بسته‌ست تو را زانو ای عقل عقال تو

این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد

شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو

در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه

جان ابدی دیدی جان گشت وبال تو

صد حلقه زرین بین در گوش جهان اکنون

از لطف جواب تو وز ذوق سؤال تو

خامان که زر پخته از دست تو نامدشان

شادند به جای زر با سنگ و سفال تو

صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو

صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو

با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد

که شیر سجود آرد در پیش شغال تو

بی‌پای چو روز و شب اندر سفریم ای جان

روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو

از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده

دریای دل از مدحت می‌غرد و می‌جوشد

لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو

شعر آینه مولوی – غزل شمارهٔ ۳۸

رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل

مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر

پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی

کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان

مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر

خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا

آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام

دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر

چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم

چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا

دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود

و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را

از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم

چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا

من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو

زانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا

شعر آینه مولانا – غزل شمارهٔ ۲۲

چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها

تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها

بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش

در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها

بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی

تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ‌ها

با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند

کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ‌ها

آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها

اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می‌شود

هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها

زین رو همی‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی

زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها

زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان

زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ‌ها

اشکستگان را جان‌ها بستست بر اومید تو

تا دانش بی‌حد تو پیدا کند فرهنگ‌ها

تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو

تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ‌ها

تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر

پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها

وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود

هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگ‌ها

شعر آینه مولانا – غزل شمارهٔ ۴۱

راست بگو شمع رخت دوش کجا بود کجا

سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو

دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا

دوش به هر جا که بدی دانم کامروز ز غم

گشته بود همچو دلم مسجد لا حول و لا

دوش همی‌گشتم من تا به سحر ناله کنان

بدرک بالصبح بدا هیج نومی‌و نفی

سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو

نور کی دیدست که او باشد از سایه جدا

گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او

پهلوی او هست خدا محو در او هست لقا

سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب

تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا

شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور

لا یتناهی و لئن جئت بضعف مددا

نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او

بی سببی قد جعل الله لکل سببا

آینه همدگر افتاد مسبب و سبب

هر کی نه چون آینه گشتست ندید آینه را

شعر آینه مولانا – غزل شمارهٔ ۹۹

دلارام نهان گشته ز غوغا

همه رفتند و خلوت شد برون آ

برآور بنده را از غرقه خون

فرح ده روی زردم را ز صفرا

چو تو در آینه دیدی رخ خود

از آن خوشتر کجا باشد تماشا

غلط کردم در آیینه نگنجی

ز نورت می‌شود لا کل اشیاء

رهید آن آینه از رنج صیقل

ز رویت می‌شود پاک و مصفا

تو پنهانی چو عقل و جمله از تست

خرابی‌ها عمارت‌ها به هر جا

هر آنک پهلوی تو خانه گیرد

به پیشش پست شد بام ثریا

چه باشد حال تن کز جان جدا شد

چه عذر آورد کسی کز تست عذرا

چه یاری یابد از یاران همدل

کسی کز جان شیرین گشت تنها

به از صبحی تو خلقان را به هر روز

به از خوابی ضعیفان را به شب‌ها

تو را در جان بدیدم بازرستم

چو گمراهان نگویم زیر و بالا

چو در عالم زدی تو آتش عشق

جهان گشتست همچون دیگ حلوا

همه حسن از تو باید ماه و خورشید

همه مغز از تو باید جدی و جوزا

بدان شد شب شفا و راحت خلق

که سودای توش بخشید سودا

چو پروانه‌ست خلق و روز چون شمع

که از زیب خودش کردی تو زیبا

هر آن پروانه که شمع تو را دید

شبش خوشتر ز روز آمد به سیما

همی‌پرد به گرد شمع حسنت

به روز و شب ندارد هیچ پروا

نمی‌یارم بیان کردن از این بیش

بگفتم این قدر باقی تو فرما

بگو باقی تو شمس الدین تبریز

که به گوید حدیث قاف عنقا

مولوی

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ یا وخش – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) (۱۵ مهر ۵۸۶ – ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) از مشهورترین شاعران ایرانی پارسی‌گوی است.

نام کامل وی «محمد بن محمد بن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده‌است.

منبع: ویکیپدیا

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *