شعر دماوند

شعر دماوند

شعر دماوند

سلام به کاربران گرامی وب سایت مولیزی، با شعر دماوند در خدمت شما همراهان عزیز هستیم، در ادامه شعر دماوند از ملک الشعرای بهار، فریدون مشیری، فردوسی و سیاوش کسرایی آمده است، امیدواریم این مطلب مورد توجه شما خوبان واقع شود، با ما همراه باشید…

شعر دماوند

شعر دماوند ملک الشعرای بهار

ای دیو سپید پای در بند!
ای گنبد گیتی! ای دماوند!

از سیم به سر یکی کله خود
ز آهن به میان یکی کمر بند

تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر، چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند

با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند

بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، تو ای دماوند!

******

تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرن ها پس افکند

ای مشت زمین! بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند

نی نی، تو نه مشت روزگاری
ای کوه! نیم ز گفته خرسند

تو قلب فسرده زمینی
از درد ورم نموده یک چند

شو منفجر ای دل زمانه !
وآن آتش خود نهفته مپسند

خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند

******

ای مادر سر سپید! بشنو
این پند سیاه بخت فرزند

بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند

ترکیبی ساز بی‌ مماثل
معجونی ساز بی‌همانند

از آتش آه خلق مظلوم
وز شعله کیفر خداوند

ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند

بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند

******

ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند

بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند

برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند

زین بی‌خردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند

شعر دماوند فردوسی

جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی

چو شب گردش روز پرگار زد
فروزنده را مهره در قار زد

بفرمود تا برنهادند زین
بران باد پایان باریک بین

بیامد دمان با سپاهی گران
همه نره دیوان جنگ آوران

ز بی‌راه مر کاخ را بام و در
گرفت و به کین اندر آورد سر

سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بی‌ره شدند

ز اسپان جنگی فرو ریختند
در آن جای تنگی برآویختند

همه بام و در مردم شهر بود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

همه در هوای فریدون بدند
که از درد ضحاک پرخون بدند

******

ببارید چون ژاله ز ابر سیاه
پئی را نبد بر زمین جایگاه

به شهر اندرون هر که برنا بدند
چه پیران که در جنگ دانا بدند

سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند

خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده

همه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک ز گفتار او نگذریم

نخواهیم برگاه ضحاک را
مرآن اژدهادوش ناپاک را

سپاهی و شهری به کردار کوه
سراسر به جنگ اندر آمد گروه

از آن شهر روشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاجورد

پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

به آهن سراسر بپوشید تن
بدان تا نداند کسش ز انجمن

******

به چنگ اندرون شست یازی کمند
برآمد بر بام کاخ بلند

بدید آن سیه نرگس شهرناز
پر از جادویی با فریدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده به نفرین ضحاک لب

به مغز اندرش آتش رشک خاست
به ایوان کمند اندر افگند راست

نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرش آبگون دشنه بود
به خون پری چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
بیامد فریدون به کردار باد

بران گرزهٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترگ بشکست خرد

بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت کاو را نیامد زمان

همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ

******

به کوه اندرون به بود بند او
نیاید برش خویش و پیوند او

فریدون چو بشنید ناسود دیر
کمندی بیاراست از چرم شیر

به تندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان

نشست از بر تخت زرین او
بیفگند ناخوب آیین او

بفرمود کردن به در بر خروش
که هر کس که دارید بیدار هوش

نباید که باشید با ساز جنگ
نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ

سپاهی نباید که به پیشه‌ور
به یک روی جویند هر دو هنر

یکی کارورز و یکی گرزدار
سزاوار هر کس پدیدست کار

چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین

به بند اندرست آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود

******

شما دیر مانید و خرم بوید
به رامش سوی ورزش خود شوید

شنیدند یکسر سخنهای شاه
ازان مرد پرهیز با دستگاه

وزان پس همه نامداران شهر
کسی کش بد از تاج وز گنج بهر

برفتند با رامش و خواسته
همه دل به فرمانش آراسته

همی پندشان داد و کرد آفرین
همی یاد کرد از جهان آفرین

همی گفت کاین جایگاه منست
به نیک اختر بومتان روشنست

که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه

بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان گرز من آید رها

چو بخشایش آورد نیکی دهش
به نیکی بباید سپردن رهش

******

منم کدخدای جهان سر به سر
نشاید نشستن به یک جای بر

وگرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی

مهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس

دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نایافته هیچ بهر

ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافگنده زار

همی راند ازین گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان

بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشتست و بسیار خواهد گذشت

بران گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیر خوان برد بیدار بخت

همی راند او را به کوه اندرون
همی خواست کارد سرش را نگون

بیامد هم آنگه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش

******

که این بسته را تا دماوند کوه
ببر همچنان تازیان بی‌گروه

مبر جز کسی را که نگزیردت
به هنگام سختی به بر گیردت

بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش ببند

به کوه اندرون تنگ جایش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید

بیاورد مسمارهای گران
به جایی که مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز

ببستش بران گونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته

ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد

گسسته شد از خویش و پیوند او
بمانده بدان گونه در بند او

شعر دماوند فریدون مشیری

بگشای  دل  و  دیده  به  دیدار  دماوند
وز هر چه بجز اوست دمی دیده فروبند
آراسته تا گردن، گیسوی دلاویز
افراشته تا گردون، بالای برومند
تندیس سرافرازی، سر سوده به کیوان
سرداده سرودش را  در  عرش  خداوند

***

از  سینۀ  ایوانش  پیداست  نشابور
چشمش نگران سوی بخارا و سمرقند
هر صبح رُُخش با نفس و بوسۀ خورشید
گویی   که   پریزادی   نازد   به    شکرخند
هر  شام  سراپایش  در   پرتو   مهتاب
چون تازه عروسی ز خودآرایی خرسند

***

میدان شکوهش را، کس نیست هم‌آورد
سیمای نجیبش را، کس نیست  همانند

***

چونان پدری پیر نظر می‌کند  از دور
با مهر به بی‌مهری و کژراهی فرزند
کاین سان شده دربند بداندیش گرفتار
نشنیده   ز   آیینۀ   تاریخ   پدر   پند
گوید که: گرفتار در این زندان تا کی؟
محروم  ز   آزادی  و  آبادی  تا  چند؟
گوید که کسی غیر شما یار شما نیست
سوگند  به   جان‌های  وفاداران،  سوگند!
گوید که دگر باک ز ضحاک مدارید
دستی به درآرید و ببندید بر او بند
پیوند دل و دست شما چاره‌ی کار است
خود  را  برهانید   ز  هر   بند   به   پیوند

بیشتر بخوان بیشتر بدان  مردان خدا پردهٔ پندار دریدند متن

شعر دماوند خاموش – سیاوش کسرایی

سلامی ای شکوهمند
سلام ای ستیغ صبح خیز سربلند
به یال و بال و دره ها و دامنت درود
به چشمه های پاک و روشنت درود
تن تهمتنی و قلب آهنیت استوار
درشتی ات به جای بی گزند
به بزم شامگاهی ات فراز قله ها
ستایش ستارگان همیشگی
تولد سحر درون پرده ها ی مه میان بازوان تو
مدام
بسیج دودمان لاله های سرکش ات
پناه سنگهای سخت دلپسند

غریو مرغک غریب در غروب از تو دور
غم از تو دور ای غرور
نشاط آبشارها ترا
ستیز آب و آبکند
ستون و صخره ات به هر کنار گوشه سنگر امید
دل تو باغ خار بوته های رنگ رنگ
گل طلای آفتاب تو
هماره پر نوید و نوشخند
به پیش روی ما چو ما اگر فتاده ای ببند
کلاف ابرها به گردن رمیده ات کمند
پناه بخش و پشت باش
شکسته نعل بستهای سمند
دلم گرفته همچو ابرهای باردار تو
که با تو گفتگو مراست
به کوهپایه ها کسی نمانده تا غمی به پیش او برم
به من بگو که آشیانه عقابها کجاست
به تنگ در نشستم به چند ؟
شب برهنه بی ستاره ماند
نگاه و دست ما تهی
سکوت سوخت ریشه های حرف سبز گشته را
بگو بگو که گاه گفتن تو در رسید
تو با زبان شعله ریز واژه های سنگی ات بگو
که سخت تر شبی است
که سردتر شبی است از شبان دیر پای ما
یگو دهان ز گفت و گو مبند

دماوند

دَماوَند کوهی در شمال ایران است که بلندترین کوه ایران و بلندترین آتشفشان آسیا و خاورمیانه است. دماوند در پارهٔ مرکزی رشته‌کوه البرز در جنوب دریای مازندران جای دارد. این کوه از دیدگاه تقسیمات کشوری، در بخش لاریجان در شهرستان آمل در استان مازندران قرار دارد.

این کوه به‌هنگام صاف و آفتابی بودن هوا، از شهرهای تهران، ورامین، قم و همچنین کرانه‌های جنوبی دریای خزر قابل رؤیت است. کوه دماوند در تاریخ سیزدهم تیرماه سال ۱۳۸۷ به عنوان نخستین اثر طبیعی ایران در فهرست آثار ملّی ایران ثبت شد. این کوه همچنین از سال ۱۳۸۱ به عنوان «اثر طبیعی ملّی» در شمار مناطق چهارگانهٔ ارزشمند از نظر حفاظت محیط زیست قرار گرفته‌است.

منبع: ویکیپدیا

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *