شعر مولانا در مورد خدا

شعر مولانا در مورد خدا

شعر مولانا در مورد خدا

سلام به مولیزی های عزیز، با شعر مولانا در مورد خدا با شما دوستان همراه هستیم. در ادامه گلچینی از اشعار زیبا در مورد خداوند سروده ی مولانا به شما همراهان همیشگی تقدیم می کنیمامیدواریم مولیزی اطلاعات مفیدی دراختیار شما عزیزان قرار دهد تا انتها با ما همراه باشید

شعر مولانا در مورد خدا

شعر مولانا در مورد خدا

این همه گفتیم لیک اندر بسیچ
بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ

بی‌عنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد سیاهستش ورق

ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا…

قطره‌ای کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینه قدرت تو کی گریخت

گر در آید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش او کند از سر قدم

صد هزاران ضد ضد را می‌کشد
بازشان حکم تو بیرون می‌کشد

از عدم‌ها سوی هستی هر زمان
هست یا رب کاروان در کاروان

خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد غرق در بحر نغول

 اشعار مولانا در مورد خدا

ای ز مقدارت هزاران فخر بی‌مقدار را
داد گلزار جمالت جان شیرین خار را

ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو
در سجودافتادگان و منتظر مر بار را

عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند
چونک طنبوری ز عشقت برنوازد تار را

گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها
کس ندیدی خالی از گل سال‌ها گلزار را

محو می‌گردد دلم در پرتو دلدار من
می‌نتانم فرق کردن از دلم دلدار را

دایما فخرست جان را از هوای او چنان
کو ز مستی می‌نداند فخر را و عار را

بیشتر بخوان بیشتر بدان  قمار باز مولانا

هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف
کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را

گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو
نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را

چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد
ای وصال موسی وش اندرربا این مار را

ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشک نور باقی‌ست صد آفرین این نار را

شعر مولانا در مورد خدا

شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اي در دل من، میل و تمنا، همه ی تو!
وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!

هر چند به روزگار در می‌نگرم
امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو

~~~~~✦✦✦~~~~~

ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮﺕ ﻃﺎﻗﺖ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
ﺁﻭﺍﺭﻩٔ ﻋﺸﻖ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ

ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ
ﻭﺭ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﯽ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ

اشعار مولانا درباره خدا با مضامین عرفانی

آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظّاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

من و تو، بی من‌ و‌ تو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو

طوطیان فلکی جمله شکر خوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو

این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!

بیشتر بخوان بیشتر بدان  بیخود شده ام لیکن بیخودتر از این خواهم

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

در این سرما و باران یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر

نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری

لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم

که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم

که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم

مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا می‌رود الله اکبر

اشعار زیبا و پرمحتوی مولانا در مورد خدا

در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!

جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب

تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

زیباترین  اشعار مولانا در مورد خدا

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا

بیشتر بخوان بیشتر بدان  هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را

نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا

نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا

قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد  تـــویی  زهـــر  تــویی  بیــــش  میـــازار  مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه  ده  ای یــار مرا

روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا

دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی  خـــام تــویی  خـــام  بمگـــذار  مرا

این  تن  اگـــر کـــم  تــندی  راه  دلــم  کــم  زندی
راه  شــدی  تــا  نبــدی  ایـــن  همـــه  گـــفتار  مرا!

مولوی

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ یا وخش – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) (۱۵ مهر ۵۸۶ – ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) از مشهورترین شاعران ایرانی پارسی‌گوی است.

نام کامل وی «محمد بن محمد بن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده‌است.

منبع: ویکیپدیا

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *